part46
ویو ا/ت
حس میکردم توی تله افتادم. نگاههای سنگین تهیونگ، جیمین و نامجون رو روی خودم حس میکردم. نمیدونستم اینجا چی کار میکنن، ولی از حالتاشون معلوم بود که بیدلیل نیومدن.
تهیونگ روی یکی از مبلها نشست و دستشو زیر چونهاش زد.
خب، نمیخوای یه توضیحی بدی جونگکوک؟
جونگکوک بیتفاوت شونه بالا انداخت.
_ در مورد چی؟
جیمین خندید و گفت:
مثلاً اینکه چرا یه دختر رو دزدیدی و حالا داری ازش مراقبت میکنی؟ این خیلی شبیه تو نیست.
قلبم تندتر زد. پس میدونستن که قضیه چیه...
جونگکوک با لبخند شیطانیای گفت:
_ من هیچوقت کاری رو بیدلیل انجام نمیدم.
ویو جونگکوک
نگاه ا/ت پر از ترس و تردید بود. نمیخواستم بترسه، ولی نمیتونستم هم بزارم از این بازی کنار بکشه. باید یاد میگرفت که به من تعلق داره.
نامجون دستاشو توی جیبش گذاشت و گفت:
راستش رو بگو جونگکوک. این دختر چه ارزشی برات داره؟ یه معامله؟ یه بازی؟ یا یه چیز دیگه؟
دلم میخواست جواب بدم، اما قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، در اتاق با شدت باز شد و میا اومد تو. نفسنفس میزد و نگاهش مستقیم روی من بود.
تو... یه عوضی به تمام معنا هستی، جونگکوک!
ا/ت سریع از جاش بلند شد و گفت:
میا، آروم باش!
اما میا آروم نمیشد. مستقیم اومد سمت من و با عصبانیت ادامه داد:
میدونی لیا دیشب چی گفت؟ گفت که تو مسئول همهی اینایی! گفت که تو قراره بزور باهاش ازدواج کنی!
ا/ت خشکش زد. نگاهش پر از ناباوری بود.
این حقیقت داره؟
نفسمو محکم بیرون دادم.
_ نه.
پس بگو واقعیت چیه!
به ا/ت خیره شدم.
_ واقعیت اینه که من هیچوقت نمیزارم یه هرزه مثل لیا زندگی منو خراب کنه. ولی تو... تو یه چیز دیگهای، ا/ت. تو یه نفر خاصی.
ا/ت مکث کرد. توی چشماش یه جنگ عجیب بود. نمیدونستم این جنگ به نفع من تموم میشه یا نه، اما یه چیز رو خوب میدونستم...
حس میکردم توی تله افتادم. نگاههای سنگین تهیونگ، جیمین و نامجون رو روی خودم حس میکردم. نمیدونستم اینجا چی کار میکنن، ولی از حالتاشون معلوم بود که بیدلیل نیومدن.
تهیونگ روی یکی از مبلها نشست و دستشو زیر چونهاش زد.
خب، نمیخوای یه توضیحی بدی جونگکوک؟
جونگکوک بیتفاوت شونه بالا انداخت.
_ در مورد چی؟
جیمین خندید و گفت:
مثلاً اینکه چرا یه دختر رو دزدیدی و حالا داری ازش مراقبت میکنی؟ این خیلی شبیه تو نیست.
قلبم تندتر زد. پس میدونستن که قضیه چیه...
جونگکوک با لبخند شیطانیای گفت:
_ من هیچوقت کاری رو بیدلیل انجام نمیدم.
ویو جونگکوک
نگاه ا/ت پر از ترس و تردید بود. نمیخواستم بترسه، ولی نمیتونستم هم بزارم از این بازی کنار بکشه. باید یاد میگرفت که به من تعلق داره.
نامجون دستاشو توی جیبش گذاشت و گفت:
راستش رو بگو جونگکوک. این دختر چه ارزشی برات داره؟ یه معامله؟ یه بازی؟ یا یه چیز دیگه؟
دلم میخواست جواب بدم، اما قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، در اتاق با شدت باز شد و میا اومد تو. نفسنفس میزد و نگاهش مستقیم روی من بود.
تو... یه عوضی به تمام معنا هستی، جونگکوک!
ا/ت سریع از جاش بلند شد و گفت:
میا، آروم باش!
اما میا آروم نمیشد. مستقیم اومد سمت من و با عصبانیت ادامه داد:
میدونی لیا دیشب چی گفت؟ گفت که تو مسئول همهی اینایی! گفت که تو قراره بزور باهاش ازدواج کنی!
ا/ت خشکش زد. نگاهش پر از ناباوری بود.
این حقیقت داره؟
نفسمو محکم بیرون دادم.
_ نه.
پس بگو واقعیت چیه!
به ا/ت خیره شدم.
_ واقعیت اینه که من هیچوقت نمیزارم یه هرزه مثل لیا زندگی منو خراب کنه. ولی تو... تو یه چیز دیگهای، ا/ت. تو یه نفر خاصی.
ا/ت مکث کرد. توی چشماش یه جنگ عجیب بود. نمیدونستم این جنگ به نفع من تموم میشه یا نه، اما یه چیز رو خوب میدونستم...
- ۵.۳k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط